زمان آدم ها رو دگرگون ميکند
اما تصويري را که از آنها داريم
ثابت نگه مي دارد
هيچ چيز دردناک تر از اين تضاد
ميان دگرگوني آدم ها و ثبات خاطره ها نيست
مارسل پروست
از کتاب : در جستجوي زمان از دست رفته
فصلی ست میان پاییز و زمستان
من آن را فصل گریه می نامم
فصلی که جان از همیشه به آسمان نزدیکتر است...
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
.
.
.
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند...
...
بارها گفته ام این شهر بهار ندارد
باغ ندارد
بهار نارنج ندارد
و آدم اگر دلش بگیرد
دردش را به کدام پنجره بگوید
که دهانش پیش هر غریبه ای باز نشود؟
جز با چشم دل نمی توان خوب دید
آنچه اصل است از دیده پنهان است...
حس می کنم معتاد حسرت هایم شده ام...!
ظاهر آراستهام در هوس وصل، ولی
من پریشانترم از آنم که تو میپنداری
درست است
که بعضی وقتها هنوز
دستم به دامن ماه و
سرشاخههای روشن ستاره میرسد،
یا گاهی خیال میکنم
اهل همین هوای بوسه و لبخند آینهام،
اما یادم نمیرود
چطور از شکستن آن همه بغض بیسوال
به نمنم همین گریههای گلوگیر رسیدهام.
...
"سید علی صالحی"
ﺧﺴﺘﻪ،
ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻩ،
ﺑﯽ ﺷﮑﯿﺐ..
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ
ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺪﺍﺭﺍ ﮐﻦ!
ﺑﻌﺪﻫﺎ..
ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ...
"ﺳﯿﺪ ﻋﻠﯽ ﺻﺎﻟﺤﯽ"
غرور را دوست دارم!
گاهی غرور آخرین تکیه گاه است
وقتی همه چیزت را باخته ای!
غرور همچون نقابیست که به پشتوانه اش می توانی
تصویر درهم ِ ویرانیات را پنهان کنی!
دوست دارم که یک شبه
شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم و با عصایی در دست،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بیایی،
مرا نشناسی،
ولی دستم را بگیری و
از ازدحام خیابان عبورم دهی!
کمی
فقط اندکی
مرا دوست داشته باش
من با کمترینِ تو
به جنگ
تمام نفرت های دنیا می روم…
"علیرضا اسفندیاری"
ابرها, راه گم کرده اند
وگرنه,
کوچه ی بی درخت
باران می خواهد چه کار!؟