من تمام خنده های جهان را گم کرده ام،
پر شده ام از این همه تاریکی...
حالا تو هی از باران و
کوچه های خیس شعر به من بگو
از سیب و هوس،
و من پشت می کنم به هر چه لبخند است
به هر چه آفتاب...
رو می کنم
به شب،
به تمام بغضی
که راه نفسم را بند می آورد...
من هوا کم می آورم...
آرام می آیم
و از گوشه ی لب هایت
برگ های پاییز را جارو می کنم
من گذر فصل ها را
از خطوط صورت تو می فهمم.
پاییز توی هرعکس غربت تمام دنیاس,
ما سهم انتظاریم حسرت همیشه با ماس
دنیا عوض نمیشه فصلا میان و میرن
تقدیر ما همینه بی ریشه قد کشیدن
حتی واسه یه لحظه این بغض وا نمیشه
این انتظار از ما هرگز جدا نمی شه
اینک باران بر لبه ی پنجره احساسم می نشیند و
چشمانم را نوازش می دهد تا شاید از لحظه های بارانی گذر کنم...
آسمان زندگی ام پر است از ابرهای اضطراب...
برگ پاییزی دلم برای افتادن حوصله تاب خوردن هم ندارد...
دیروز را ورق می زنم , صدای خش خش برگ ها را
در لابلای صفحات پاییزی خاطرات گذشته می شنوم.
من و موسیقی و چای تلخ خاطراتت...
پاییز می آید و من ...برگی ام پر از اضطراب افتادن.
از مرز بین بودن و هیچ بودن گذر باید کرد...
کسی به راستی آزاد است
که آنچه را که قادر به انجام رساندن آن است را آرزو کند
و آنچه آرزو می کند را به انجام رساند.
خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم.
از تو گذشته ام اما گذشته ام از تو نگذشتست هنوز...!
هر چه هست زیر سر پاییز است...
نه..نمی شود که
در غروب تبداری از تابستان سی سالگی مان بخوابیم
و در ظهر پاییزی از نخستین روز مدرسه در هفت سالگی مان بیدار شویم
و یا هر وقت بغضمان گرفت و دلمان بی قرار سادگی های روزهای خوش کودکی شد,
چشم هایمان را ببندیم و رو به تخته سیاه گچی دبستان بازشان کنیم.
تا فروپاشی ام دو خط باقیست...
اسمانش را گرفته تنگ در اغوش ,
ابر با ان پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش...