پاییز ...اندوهم را سبزتر می کند...
دنیا عجب جایی شده...
سلام!
حال همهٔ ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِگاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهٔ باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهئی خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار... هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهٔ ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بیحرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهٔ ما خوب است
اما تو باور نکن!
سفرت بخیر اما تو و دوستی خدا را
چو از این كویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شكوفه ها، به باران برسان سلام ما را...
ای کاش کمی آرامش پس انداز کرده بودم...
اخرین برگ سفرنامه باران این است..که زمین چرکین است.
اگر انتهای جاده هم چون ابتدای آن روشن و شفاف بود...اشتباه نمی کردیم.
میان من و مسافر در راه مانده فرقی نیست...چون رویایی ندارم.
بوی کاهگل و خاک..عطر کوچه باغ نمناک...